زندگی من از بچگی شیرین بود خواستم این زندگی شیرینم را با او تقسیم کنم که او هم سهمی داشته باشد روزی برادرم بود چشمانم را به جای خواهرش برویش باز میکردم اما او چه چه در دلش میگزشت از من چه میخواست روزی مرا تنها در خیابان دید مرا سوار ماشینش کرد مرا با خود به یک کافی شاپ برد به من گفت چه دوست دارم منم گفتم یک فنجان چای او هم همین را برای خودش خواست کمی تعجب کردم پسری که تا دیروز به چای حساسیت داشت چرا امروز چای برای خود میخواهد سرم را بلند کردم تا نگاهی به او بیندازم که شروع کرد به ته ته پته  کردن گفتم چی میخواد کمی خندیدم گفتم چیه زن میخوای نمیتونی به بابات بگی از من میخوای بهشون بگم؟؟ کمی آه کشید و گفت نه نفس!! خندیدم گفتم :نفس!! چقد باحال؟ گفت:ببین من نمیتونم بگم چی ازت میخوام گفتم:نه بگو داداشم گفت:پس 1 لحظه صبر کن از گارسون یک ورق و خودکار خواست بعد توش یه چیزی نوشتو رفت بیرون منم زود کاغذ و برداشتم تا بخونمش توش اینو نوشته بود:ببخش فدات شم درسته من و جای برادرت دوست داری اما من عاشق شدم درسته عاشق خودت خیلی دوستت دارم وقتی صدام میکنی داداشی عذیت میشم دوست دارم اون لحظه ای که داداش صدام میکنی اونجا نباشم عزیزم...

نامه ش و 2،3 بار بالا پایین کردم تا خونه فکر کردم باید چی کار کنم رفتم خونه و فک کردم باید چیکار کنم همون شبم مهمونی خونشون دعوت بودیم بر عکس هر روز اون روز خونه بود وقتی دیدمش موقع سلام کردن گفتم:سلام...(اسمش و گفتم) یه برقی تو چشاش بود اما منم عاشق شده بودم و کاریش نمیشد کرد 1 سالی گزشت یه روز خواستم با دوستام برم بیرون بگردیم جایی رفتیم که چند سالی بود پام و اونجا نزاشته بودم وقتی وارد اونجا شدم به یک صحنه ای برخوردم پسری که یک سال عاشقش بودم با یک دختر دیگه بازم از عشق و علاقه زیادم از اونجا اومدم بیرون که من و نبینه 2 سال شد یک هفته ازش خبری نبود بعد یک هفته بهم زنگ زد با خونسردیه زیاد بهم گفت نادیا میخوام ببینمت منم پذیرفتم و اون روز باهاش رفتم بیرون بهم گفت یک خواسته ای دارم که نمیتونم به بابام بگم میتونی تو بهشون بگی گفتم مثل همیشه باشه بگو تا بگم گفت این با همیشه فرق میکنه گفتم چیه بگو گفت من زن میخوام من اسکل فک کردم میخواد بیاد خاستگاری من گفتم دیوونه من که نمیتونم برم به بابات بگم بیاین خاستگاری من کمی صبر کرد و گفت دختره یکی دیگست انگار یک عالمه آب جوش روم خالی کرده باشن ساکت شدم و چیزی نگفتم چشام پر اشک شد جلو خودم و نگه داشتم و گریه نکردم من و برد خونشون به باباش گفتم باباش قبول کرد منم رفتم خونه فکر خود کشی به سرم زد همین کارم کردم اما چه فایده داشت نجاتم دادن 1 سال از اون موقع میگزره نخواستم دوباره عاشق بشم اما خدا جلو راهم سامان و قرار داد تا دوباره طعم عاشقی و بکشم اما این بار عشق واقعی رو سامان تمام زندگیمه و از خدا متشکرم که عشق واقعی رو بهم داد اگه اینبارم زبونم لال شکست بخورم زندگیم نابون میشه سامان جون نفسم عشق واقعی من دوستت دارم زیاد...