پشت پنجره مي ايستم

 

و ياد كسي در خيالم جان مي دهم كه دلم برايش تنگ شده ...

 

شيشه بخار گرفته پنجره را باز ميكنم از پنجره به بيرون خم ميشم

 

اما وقتي قد راست ميكنم ميبينم باز تنهاي تنهايم

 

دلم براي دنياي كودكيم يه ذره شده

 

با خودم دفتري را ورق مي زنم كه هنوز تمام نشده

 

باخود نويس آبي ازدلتنگي ام اين طور مي نويسم

 

روحم مه آلود است

 

نه می بارد

 

نه می گذرد

 

آرزوي های من پر کشيده اند

 

راه گم کرده اند باد ها ترانه هايم رابا خود برده اند

 

منم محبوس دره های دور م

 

بالا مي روم از پله هاي خيال

 

بر هر پلی رهگذری را مي بينم

 

هر رهگذری آرزويي دارد آرزو هايم را به کدامشان بسپارم

 

......

 

وقتي به آخر دفتر مي رسم دلم مي گيره

 

يادم نمي آد هيچ دفتري رو تا آخر تموم كرده باشم

 

چون در آخرين صفحه دفتر شعري جون مي گيره

 

كه همه اميد من براي زندگي رو مي كشه پس...