del shekaste

 دل دیگه سادگی نکن خیال عاشقی نکن

 

 

                                  اون دیگه لایق تو نیست دوباره بچگی نکن

 

 

 

عاشق تو با سختیها میجنگه واسه داشتنت

 

 

                                         نمیگیره بهونه ای واسه جا گذاشتنت

 هرگز چشمانت را برای کسی که معنی چشم هایت را نمی فهمد گریان نکن... .

 میگن هیچ عشقی تو دنیا مث عشق اولی نیست

میگذره یه عمری اما از خیالت رفتنی نیست

داغ عشق هیشکی مثل اونکه پس میزندت نیست

چه بده تنها شی وقتی هیچکسی هم قدمت نیست

چقده سخته بدونی اونکه میخوایش نمیمونه

که دلش یه جای دیگه ست همه وجودش مال اونه

چه بده برای اونکه جون میدی غریبه باشی

بگی میخوام با تو باشم بگه میخوام که نباشی

  

 

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ  جان را تازه و سبز دار

قصد این بستان و این مستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کاشیان مرغ تست

شاخ مشکن مرغ را پران مکن

شمع جمع خویش را بر هم مزن

قصد این پروانه ی حیران مکن

گرچه رندان خصم روز روشن اند

آنچه می خواهد دل ایشان مکن

کعبه ی اقبال ما این درگه است

کعبه ی امید را ویران مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ تر

هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

 

"مولانا"


من پر از وسوسه های رفتنم...

 

مـن پر از وسوسه های رفتنــــــــــــــــــــــم

رفتن و رسیـــدن و تــــــــــــــازه شــــــــــدن

 


ادامه مطلب

2 نظر  

نوشته شده توسط S.H~ewa در سه شنبه 10 / 2 / 1398برچسب:اشعار,ناب,من,پر,از,وسوسه های,رفتنم,من پر از وسوسه های رفتنم,, ساعت 1 موضوع | لینک ثابت


تاريكي شب يا رنگيني روز!

 

چندي است كه اين متن ذهنم را درگير كلماتش كرده است!

 

*به روزها دل مبند*

*روزها به فصل كه ميرسند رنگ عوض ميكنند*

*با شب بمان*

*شب گرچه تاريك است*

*ليكن هميشه يكرنگ است*

*شريعتي*

 

 

همواره سعيم بر اين بوده يكرنگ ترين باشم..ولي مفهومي در اين جملات نهاده شده..منظور شريعتي پرواضح است..اما ديد شريعتي از روز چيست؟ روز چه كسي است..آيا يكطرفه نكته سنجي كرده است؟افرادي هستند روز نما و افرادي شب نما!!شريعتي تعيين كرده است بهتر است در كنار شب ماند..اما خود شما ترجيح ميدهيد روز باشيد يا شب؟متني از من كه در اين باره نوشته ام:

 

*به روزها دل مبند*

*اما روز باش*

*شب گرچه تاريك است و يكرنگ*

*تنها محفلي است براي خفتن خفتندگان*

*خفتگاني كه تمام عمر سياهي شب را در خواب به پايان رسانده و تنها فكر شب را در خفتن دانند*

*بايد روز ميبود تا زندگي در تو جريان يابد*

*بايد روز ميبود تا رنگيني تو ديگران را غرق در تو كند*

*غرق در مشغله تو*

*غرق در فكر تو*

*غرق در ياد تو*

*ياد شب مرده است*

*همچو تاريكي در ظهور نور*

 

انديشه ام بر اين است روز بر شب چيرگي دارد..روز پيروزي دارد..روز رنگيني دارد و رنگيني روز دليلي بر پيروزي آن است..دليلي بر غرق كردن هر كه در آن گام بردارد..روز مردم را ميفريبد پس چرا نبايد روز بود تا همه را در خود غرق كرد؟!!تا حدي كه شريعتي عزيز متني در باب جدايي از روزنماها بنويسد!آيا پيروزي اين رنگيني تبريك ندارد؟

 

 

 


 

2 نظر  

نوشته شده توسط S.H~ewa در شنبه 26 / 2 / 1391برچسب:متن,دكتر,شريعتي,به,روزها,دل,مبند,به روزها دل مبند,, ساعت 16 موضوع | لینک ثابت


آمد موج الست...

 

 

 

آمد موج الست كشتي قالب ببست

باز چو كشتي شكست نوبت وصل و لقاست

 

 


 

نظر بدهید  

نوشته شده توسط S.H~ewa در جمعه 20 / 2 / 1391, ساعت 16 موضوع | لینک ثابت


پشت دریاها...

 

 

قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.


پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.

 

"سهراب سپهری"

 


 

نظر بدهید  

نوشته شده توسط S.H~ewa در چهار شنبه 18 / 2 / 1391برچسب:شعر,سهراب,سپهری,قایقی,خواهم,ساخت,پشت,دریاها,, ساعت 16 موضوع | لینک ثابت


زندگی...

 

 

 

آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم

.

.

 


ادامه مطلب

نظر بدهید  

نوشته شده توسط S.H~ewa در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:شعر,فروغ,فرخزاد,زندگی,آه ای زندگی منم که هنوز,آه,ای,زندگی,منم,که,هنوز,, ساعت 17 موضوع | لینک ثابت


باد...

 

 

 

در شب کوچک من افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ویرانی است

گوش کن

وزش ظلمت را میشنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را میشنوی؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها همچون انبوه عزاداران

لحظه باریدن را گویی منتظرند

لحظه ای

و پس از آن هیچ.

پشت این پنجره

شب دارد می لرزد

و زمین دارد باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش های لب های عاشق من بسپار

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد

 

"فروغ فرخزاد"

 

 

 


 

نظر بدهید  

نوشته شده توسط S.H~ewa در یک شنبه 8 / 2 / 1391برچسب:شعر,فروغ,فرخزاد,در,شب,کوچک,من,افسوس,باد,با,برگ,درختان,میعادی,دارد,باد با برگ درختان میعادی دارد,, ساعت 14 موضوع | لینک ثابت


سخن اهل دل...

 

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

 

 

طوطی

 

 بیا در آغوشم عزیزکم...عشق ؛ به زخم که برسد ، سکوت می شود
زخم که عمیق شود ، بیداریِ دل ، درد دارد !
من
در این بغض های هر لحظه
در این دلتنگی های مدام
در این آشفتگی های دقایقم
دارم
سکوت
می شوم
با من از عشق چیزی بگو
پیش تر از آنکه زخم هایم عمیق 
شود...!

 

گاه مي انديشم،

خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید؟

آن زمان كه خبر مرگ مرا

از كسي مي شنوي، روي ترا

كاشكي مي ديدم!

شانه بالازدنت را،

- بي قيد -

وتكان دادن دستت كه،

- مهم نيست زياد -

وتكان دادن سر را كه،

-عجيب! عاقبت مرد؟

-افسوس!

كاشكي مي دیدم!

من به خود مي گويم 

:
"چه كسي باور كرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاكستر كرد؟"

صداي چک چک اشکهايت را از پشت ديوار زمان مي شنوم و مي شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ‌، براي ستاره ها ساز دلتنگي مي زني و من مي شنوم مي شنوم هياهوي زمانه را که تو را از پريدن و پرکشيدن باز مي دارد آه ، اي شکوه بي پايان اي طنين شور انگير من مي شنوم به آسمان بگو که من مي شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و مي شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته

تعداد صفحات : 45