del shekaste

 

به لحظه لحظه هایه زیبایی قسم

که زیبا ترین لحظه من با تو بودن است

با هم باشیم دست در دست هم

من دستانت را میفشارم

و با هم راهی میشویم

بسوی خوشبختی

در زیر درختان سبز استراحت میکنیم

و باز براه میفتیم من که

از خستگی توان ندارم

زیبایی تو و آن تلاش

بی حد تو را میبینم

که گویا خوشبختی دارد مرا صدا میزند

آری این خوشبختی من است

با تو بودن

با تو رفتن

با تو در زیر درختان سبز آرامیدن

و با تو به پرواز در آمدن

چه زیباست برایم با تو بودن

 

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود

با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی

و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند

و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد

و تا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید

بانوی دریای من

کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت

کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت

 

سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت

این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق

به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین

سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان
 
چه زیباست لحظه ای که من به

سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به آرزوی خود

چه زیباست لحظه ای که سر نوشت

با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد
 
چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما

این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم

و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود

  

 

وقتی که در شبهای من جز سایه ها پیدا نبود 

 

در ذهـــــن من رویایـــــــی جز پیروزی فردانبود 

 

بـــــــــا قایق شکسته ای درگیر این دریا شدم 

 

تصور و دلسادگی مبهوت یک رویـــــــــــا شدم 

 

پرواز کنم پرواز کنم پس عاشقـــــــــی آواز کنم 

 

فریاد کنم فریاد کنم جان از قفــــــــس آزاد کنم 

یاران یاران تا پای جان  باهم آغاز با هم پایـــان

   از پـــــــا نیفتادم رفیـــــــق در جستجـــوی آرزو   

 

  باهرنفس سوی هدف با من تو از امید بگــــــو 

زنجیرترس و پاره کن بگذرازاین روزهای سخت

به زیر سقف آسمون ایستاده میمیره درخت...


 هستی ولی چه بودنی

من همه سعی ام و کردم، که دیگه تورو نخوام
که مث خودت بشم، مهم نباشی تو برام
به تو قول دادم دیگه، حتی بهت فکر نکنم
با خودم قرار گذاشتم، دیگه دیدنت نیام
اما انگار نمیشه، من که نمیشه باورم
واسه داشتنت هنوز از همه دیوونه ترم

اما انگار نمیشه، دلم فقط تورو می خواد
نمی تونه با غم نبودنت کنار بیاد
هنوزم تو خواهش تو داره می سوزه تنم
نتونستم به نداشتن تو عادت بکنم...

 


 

حیف... این داستان منه، همه میگن که این تقصیره منه، تقصیره منه، من که برات همه جوونی ام و دادم ژای خواسته هات، ولی یه اشتباه، فقط یک بار، که قسم خوردم به دروغ به چشات، ولی نمی تونم، حس می کنم حتی صدای نفس هات، تو خیابون با دیدن بوتیک، کنار شومینه، گوش دادن موزیک، حس بوی تنت روی تخت خالی، من یادتم ولی تو تخت می خوابی؟، خوشحالم از اینکه حال خوشی داری، شب ها تا صبح همیشه بی تابی، بی تاب روزی که فاصله ارو بشکنی، عشقم بگو صدام و میشنوی؟  بگو هنوز مال منی، ببین دارم داغون می شم، هستی ولی چه بودنی؟ می خواستم از تو رد بشم، شکستن و بلد بشم، برم که تنهات بزارم، منم مثل تو بد بشم... اما انگار نمیشه، دلم فقط تورو می خواد...

 

پی نوشت: داغون داغون داغونم

 من دیدم تو را

که

لبخند می زدی به احساس های من ،

من شنیدم

که

هزار بار می گفتی : دوستت دارم!

من احساس کردم

کاملا احساس کردم

که دست های لرزانم را گرفتی و... تابستان شدم!

من دیدم ، شنیدم و کاملا احساس کردم.....

من....

چند روزی با این واژه های سر به هوا

دست و پنجه نرم کردم

تا نمازم را با این جمله پایان دهم :

دوستت دارم!

 

 

ما آن پاک دلانیم که به کس کینه نداریم یک شهر پراز دشمن ویک دوست نداریم

 

    

  یه نامه بدونه سلام. روزگار پایئزیت به خیر.

شاید باید نامی براش پیدا کنم اره این خوبه

 سرنوشت یه عشق تلخ ...

 

دارم به گذشته فکرمیکنم گذشته ای نه چندان دور که به خاطره تبدیل شده

ولی الان حتی خاطرات خوشم به دلم زخم میزنند ولی به هرحال بودن ..

گذشته ،یه حس ناب کودکانه یه حس دوست داشتنی وپاک .یادم نمیره

 ادم های با دل های پاک که تنها امیدشون سبز شدن سبزی های باغچه

 و شکوفه کردن درختان بهاری بود ادم های با زندگی کوچک اما رویاهای

 بزرگ .تواین ادم های روستامون  یکشون من وتو بودیم  .ولی من ،با یه

 احساس ساده اما پراز دوست داشتن و عشق... وقتی حس کردم که

دارم عاشق میشم تو پایئز هیفده سالگیم بود زیر درخت خاطرهامون

 نشستم میدونی کدوم درختارو میگم مثل الان یک مدادو کاغذ سفید

 مهمانم بود با دست های لرزان که نمیدونستند چی بنویسند پراز

دوست داشتن ودلهره ولی نوشتم نوشتنی که راحتر از الان بود .به روز

 اول که فکر میکنم اشکام سرازیر میشن چیزی که خیلی وقته همیشه

بی مقدمه مهمان چشم های بارانیم بوده .

10 پایئزگذشت، گذشته ای که توصیفش برام سخته می دونم برام همیشه

پراز عشق،دلهره،تنهایی،ودل تنگی بوده ولی شاید قصه ما تقدیر سرنوشت

بودسرنوشتی که مارو از هم دور کرد شایدم نه ما خودمون از هم دور ماندیم .

راستی مقصر کی بود ؟که اون احساس کودکانه به یه حس غریب تبدیل شد

.حس الان من نمیدونم چیه شاید یه چیز مابین عشق و نفرت .

ولی میدونم باز عاشقم سعی کردم ازت دور باشم تا این حس از سرم بپره

ولی بیشتر شد الان من موندم و یه دل پر از تنهای وخاطرهای که زخم به

 دل ادم میزنند ویه یار بی وفا.شایدنباید توقعی از تو داشته باشم شاید

 اونجورکه باید بهت نرسیدم شاید وقتی که میخواستی کنارت باشم

 نبودم شایدو شایدهای دیگر.

کاش میتونستم یه دل سنگی مثل ادم های دیگه داشته باشم تاجای

خالی دلم رو حس نمی کردم انوقت دیگه به خواست تو عذاب نمی کشیدم

 اگه تو منو لایق عذاب می دونی حرفی نیست .ولی الان حس میکنم

به اخرخط رسیدم حس میکنم که اون عشق باعث عقارتم شده چون

 میدونم که تو انچنان که بایددوستم نداری و نداشتی

فقط من موندم یه دنیا درد و تنهایی و پوچی. نمیدونم تا حالا عاشق شدی

یا نه اگه شده باشی حرف هامو درک میکنی .اون حس و حالو نمیدونم

 چرا نمیتونم انچنان که میخوام توصیفش کرد وقتی عاشق میشی دست ات

 می لرزه همه رو دوست داری از شکوفه های بهاری گرفته تا علف های هرز

 ازشون شعر میسازی .شاید الان زمان گفتن دوستت دارم تمام شده

کلمه ای که هر زمان دوست داشتم برزبان بیاورم.

گفتم توصیف این عشق برای خیلی سخته شاید اگه زیاد میفهمیدم

 می شستم و یه کتاب مینوشتم شایدم تونستم .نمیدونم سرنوشت کجا

مارو از هم گرفت .تو میدونی؟وقتی به گذشته فکر میکنم و حسی که

الان دارم و باهاش مقایسه میکنم میدونم که تفاوتش اسمان تا زمینه.اون

روزها که پر از شادی بودمو روزهای که در کنار هم بودیم وای....زبان ادم

از گفتنش بند میشه  کاش هیچوقت تموم نمیشد

تو برام بگوکجا این فاصله ای کشنده به وجود اومد. یادمون رفته کی بودیموم

چی به هم گفتیم اون عشق ساده و او زندگی پاک یادمون رفته بوی کاه گل

،پیچک ،عسل و ماست یادمون رفته خیلی چیزای دیگه یادمون رفته ولی

 نفس های الان من بوی همون نفس هارو میده.دارم احساس خفگی میکنم

.تو این مدت جرئت نکردم بیام دیدنت چون دستام می لرزید پاهام سست

 میشد ومغزم از کار میفتاد این یعنی عاشق شدم اره؟اره چون این

احساس خیلی وقته باهامه حس دوست داشتن

ولی فکر کنم برای تو خیلی وقته تموم شده کاریش نمیشه کرد

دوست داشتن زوری نیست .

شاید نتونستم اون چیزی که تو دلمه بوده رو برات بگم مثل همیشه .ولی

میدونم که میدونی دیگر منو نمیخوای .میدونی از چی دلم گرفته ازاین که تو

 این احساس لطیف و دوست داشتنی دروغ جابار کرد .ولی همیشه

همیشه همیشه به کسی که به چشای معصومت نگاه کنو تو بهش لبخند

 بزنی حسودیم میشه مگه میشه اون فرشته دوست داشتنی من مال

 کسی دیگه باشه ...بیدار شو پسر اون حرف هاو رویاهای خوب تموم شد

 به اخر خط رسیدی خیلی دردناکه برای من که وحشتناک دردناکه  ولی

 باز دوستت دارم و عاشقتم باتمام وجود وقسم به اون روزهای پاک کودکی

 تا اخرین لحظه زندگیم این دوست داشتنو حفظ میکنم فقط منو این حس

 نمی خوام کسی دیگه به خلوتم پابزاره حتی خود تو .امیدوارم بتونی

خودتو پیدا کنی بدونه من .چون میدونم نمی خوای که بهت نزدیک باشم

پس باید رفتنمو قبول کنم باید دوری چشماتو قبول کنم معصومیت

نگاتو ولبخند نازتو قبول کنم .

کاش این پایئز همونطور که نگاهت را از من گرفت می تونست یادت

را هم ازمن بگیره..خوب میدونم که دیگراین حرف ها بیهوده ست می دونم

که دیگه هیچ وقت نمی تونم توشهرچشات قدم بزارم کاش میدنستی رفتنم

 را نمیخواستم وبرای ماندنم خیلی تلاش کردم .

کاش فقط برای یک باردیگر برای اخرین باردراغوشت می گرفتم و

چشم هامو می بستمو گرمی وجودتواحساس می کردم

وبرای اخرین بار می بوسیدمت...

 

 اگرصدسال بعدازمرگ من

بگشای در قلب من 

خواهی شنید از قلب من

دوستت دارم امید من

 

 

متن جدید و بسیار زیبای عاشقانه به نام از تو می گذرم


از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ،

از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ،

نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم.

از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ،

این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست!

 


عشـــــــــــــــــــــق یعــنــــــــــــــــی

عشـــــــــق  یعنی سوختن یا ساختن

عشـــــــــق  یعنی زندگی را باختن

عشـــــــــق  یعنی سر به دار آویختن

عشـــــــــق  یعنی اشک حسرت ریختن

 عشـــــــــق یعنی در جهان رسوا شدن

عشـــــــــق یعنی مست و بی پروا شدن
 

 

یکی بود یکی نبود زیر این گنبد گردون و کبود یه قصه مثل تموم قصه های نا تموم دنیا بود


قصه ای که اولش شروع میشد با یک نگاه


یه طرف نگاه پاک و دیگری پر از گناه


یه دلی بود که کسی اونو نبرد


به کسی دل نمی بست و از کسی گول نمی خورد


اما روزی از روزای روزگار


یه روز از روزای آفتابی آفزیدگار


آدم قصه ی ما نگاهی افتاد تو نگاش


یه نفر نشسته بود عاشق و واله سر راش


یه نفر که گفت بهش دوسش داره خیلی زیاد


یه نفر که گفت به جر اون دیگه هیچی نمی خواد


یه نفر که توی چشماش پر از اشک بی کسی بود


یه نفر که توی حرفاش غم بی هم نفسی بود


آدم قصه ی ما،حرفهای اونو شنید


تو یه چشم به هم زدن خودشو آواره دید


دید که بی اون نفسی توی تنش نیست


دید امیدی واسه زنده موندنش نیست


یه روزی قفل زبونشو شکستو یه گناه کرد


گفت که من "دوست دارم"


اما خیلـــــــــــــــی اشتباه کرد


آخه یار بی وفاش


که نبود عشق تو صداش


گفت مگه جدی گرفتی حرفامو؟


تو به دل گرفتی اون دروغامو؟


دیگه این کارو نکن،دیگه هیچ دروغی رو باور نکن!


عاشق قصه ی ما توی این لحظه شکست


صدای شکستنش تو دل ابرا نشست


باورش نمی شد این جدایی و دربدری


باورش نمی شد این شکست و بی یاوری رو


زیر رگبار جدایی شد یه پروانه ی خسته


شد یه پروانه تنها که پرش به گل نشسته


این شعر رو تقدیم میکنم به اون دختر خانم ها و آقا پسر های گلی که یادشون بمونه که همینجوری به کسی نگن:


"دوستت دارم"


 


 



تعداد صفحات : 45