چطور دلت امد بری بعد هزار تا خاطره؟
تاوان چی رو من میدم اینجا کنار پنجره؟
چطور دلت امد بری چطورتونستی بد بشی؟
تو اوج بی کسیم چطور تونستی ساده رد بشی؟
چطور دلت میاد با من اینجوری بی مهری کنی؟
شاید همین حالا تو هم داری به من فکر میکنی!
چطور دلت امد که من اینجوری تنها بمونم؟
رفتی سراغ زندگیت نگفتی شاید نتونم
دلم سبک نشد ازت دلم هنوز میخواد بیای
حتی با این که میدونم شاید دیگه منو نخوای
بذار که راحتت کنم از توی رویات نمیرم
میخوام کنار پنجره به یادت آروم بمیرم...
که باز دلت نگیرد و از پیشم نروی
از تلخی های دلکم
پیش دوست و غریبه نگویم
بی هیچ سخنی از دلتنگی ها
لبخندی بر لب آورم که خود نیز ندانم این لبخند از غم های دفن شده در صندوقچه دلم است
یا ازبی کسی هایم
لیوانی پر از آب بر می دارم و به جای نوشیدنش
بر روی خودم می ریزم شاید از این حال رخوت بیرون آیم...

پیش اون نمی مونی
اون دیگه رفته بسه تمومش کن
گریه کن! ته خط
عشق تو! دیگه رفته
تو دل! یکی دیگه نشسته تمومش کن
چشم به راه نشین اینجا
می مونی دیگه تنها
گریه نکن دیگه اون نمیاد خونه
دست بکش !دیگه از اون
طفلکی دل داغون
اون دیگه خوشه فکرنکن حالتو میدونه
تنها می مونی
آخه اینو میدونی
مثل اون پیدا نمیشه
اشکات میریزه
آخه اون واست عزیزه
توی قلبته همیشه
یادش می افتی
میگی کاش برگرده پیشت
راهی نداری
تو باید طاقت بیاری
آخه میدونی نمیشه
mortaza pashaei
به تو عادتـ کرده بودمـ
اےبهـ منـ نزديکـ تر از منـ
اےحضورمـ از تو تازه
اے نگاهمـ از تو روشنـ
به تو عادتـ کرده بودمـ
مثلـ گلبرگے بهـ شبنمـ
مثلـ عاشقے بهـ غربتـ
مثلـ مجروحي بهـ مرهمـ
لحظهـ در لحظهـ عذابه
لحظهـ هاے منـ بي تو
تجربه کردنـ مرگه
زندگے کردنـ بي تو
دلمـ لبريز سکوتهـ
دلمـ از خاطره خالے
عشقـ منـ تو در چه حالے
یک
پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی
در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر قرمز رنـــــــــــــــــــــــگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و می شود از آنجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*
*ـــــــــــــــــــــــــــــ*
*ــــــــــــــــ*
*ــــــ*
*
زندگی من از بچگی شیرین بود خواستم این زندگی شیرینم را با او تقسیم کنم که او هم سهمی داشته باشد روزی برادرم بود چشمانم را به جای خواهرش برویش باز میکردم اما او چه چه در دلش میگزشت از من چه میخواست روزی مرا تنها در خیابان دید مرا سوار ماشینش کرد مرا با خود به یک کافی شاپ برد به من گفت چه دوست دارم منم گفتم یک فنجان چای او هم همین را برای خودش خواست کمی تعجب کردم پسری که تا دیروز به چای حساسیت داشت چرا امروز چای برای خود میخواهد سرم را بلند کردم تا نگاهی به او بیندازم که شروع کرد به ته ته پته کردن گفتم چی میخواد کمی خندیدم گفتم چیه زن میخوای نمیتونی به بابات بگی از من میخوای بهشون بگم؟؟ کمی آه کشید و گفت نه نفس!! خندیدم گفتم :نفس!! چقد باحال؟ گفت:ببین من نمیتونم بگم چی ازت میخوام گفتم:نه بگو داداشم گفت:پس 1 لحظه صبر کن از گارسون یک ورق و خودکار خواست بعد توش یه چیزی نوشتو رفت بیرون منم زود کاغذ و برداشتم تا بخونمش توش اینو نوشته بود:ببخش فدات شم درسته من و جای برادرت دوست داری اما من عاشق شدم درسته عاشق خودت خیلی دوستت دارم وقتی صدام میکنی داداشی عذیت میشم دوست دارم اون لحظه ای که داداش صدام میکنی اونجا نباشم عزیزم...
نامه ش و 2،3 بار بالا پایین کردم تا خونه فکر کردم باید چی کار کنم رفتم خونه و فک کردم باید چیکار کنم همون شبم مهمونی خونشون دعوت بودیم بر عکس هر روز اون روز خونه بود وقتی دیدمش موقع سلام کردن گفتم:سلام...(اسمش و گفتم) یه برقی تو چشاش بود اما منم عاشق شده بودم و کاریش نمیشد کرد 1 سالی گزشت یه روز خواستم با دوستام برم بیرون بگردیم جایی رفتیم که چند سالی بود پام و اونجا نزاشته بودم وقتی وارد اونجا شدم به یک صحنه ای برخوردم پسری که یک سال عاشقش بودم با یک دختر دیگه بازم از عشق و علاقه زیادم از اونجا اومدم بیرون که من و نبینه 2 سال شد یک هفته ازش خبری نبود بعد یک هفته بهم زنگ زد با خونسردیه زیاد بهم گفت نادیا میخوام ببینمت منم پذیرفتم و اون روز باهاش رفتم بیرون بهم گفت یک خواسته ای دارم که نمیتونم به بابام بگم میتونی تو بهشون بگی گفتم مثل همیشه باشه بگو تا بگم گفت این با همیشه فرق میکنه گفتم چیه بگو گفت من زن میخوام من اسکل فک کردم میخواد بیاد خاستگاری من گفتم دیوونه من که نمیتونم برم به بابات بگم بیاین خاستگاری من کمی صبر کرد و گفت دختره یکی دیگست انگار یک عالمه آب جوش روم خالی کرده باشن ساکت شدم و چیزی نگفتم چشام پر اشک شد جلو خودم و نگه داشتم و گریه نکردم من و برد خونشون به باباش گفتم باباش قبول کرد منم رفتم خونه فکر خود کشی به سرم زد همین کارم کردم اما چه فایده داشت نجاتم دادن 1 سال از اون موقع میگزره نخواستم دوباره عاشق بشم اما خدا جلو راهم سامان و قرار داد تا دوباره طعم عاشقی و بکشم اما این بار عشق واقعی رو سامان تمام زندگیمه و از خدا متشکرم که عشق واقعی رو بهم داد اگه اینبارم زبونم لال شکست بخورم زندگیم نابون میشه سامان جون نفسم عشق واقعی من دوستت دارم زیاد...
بی تو چقدر تنهام...
برای این دل خسته واسه تنهایی دستام
بیا برگرد یه کاری کن بدون تو چقدر تنهام
واسه این حال داغونم واسه تقویم بی فردام
شده حتی دروغی بگو می مونی تو دنیام
با یک لبخند بی احساس یا حتی با نگاه سرد
آرومم کن دوباره یه کاری کن بیا برگرد
به من حرفی بزن که باز تموم قلبم آشوبه
تو که حتی دروغاتم واسه این حال من خوبه
نمـــــی خوام تنــــها بمونــــــم
مـــــث شعــــله ای بســــــوزم وقتــــی گفتی هــــمزبونـــــــی یــــــه رفیــــــق مـــهربونـــــــی فهمیدم بــی تو مــــی مــــــیرم درد عـــــاشقی مــــی گیــــــرم آخــــــه بودنــــــــت همیشــــــه باعــــث دلگرمـــــــی میشــــــه پس بــزار پیشـــــــت بمونـــــــم اشـــک چشـــــــماتو ببوســــــم دو هـزار بــار گریـــــــه کــــــردم کـــــه بمـــــــونی تــو کنـــــــارم حـــالا کــــــه اســــیر عشقـــــم تـــــو وجودم غــــــرق مهـــــــرم دوســـــت دارم با من بمونـــــــی هـــــــمه شـــــعرامو بخونـــــــی آره این دلــــــــــــــــــــم گرفتــــه یــــــکی این قــــــلبو شکستــــه اگــــــــــه این زخمـــو نبیـــــــنی اگـــــــــــه مرهـــــــــــمی نزاری شـــــــب یـــــــلدایی نـــــــداری یــــــه هـــــوای ســــــردی داری می دونم باهـــــام می مونــــــی راز ایـــــن دلـــــــو می دونــــــی مــــی دونم هســـــتی کنـــــارم پیــــــش قلــــب بــــی قــــــرارم دســــتتو بــــــــــزار تـــو دســـتم با تــــــو من ســــــــتاره هســـتم دیــــــــگه تنــــهایـــــــی تمــــومه تـــــــا همیشه عشق می مــــونه